مدت زیادی از تولد برادر الهام کوچولو نگذشته بود . الهام مدام اصرار می کرد به پدر و
مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند .
پدر و مادر می ترسیدند الهام هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی
کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار الهام
هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن
با او روز به روز بیشتر می شد ، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
الهام با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و
پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها الهام کوچولو را دیدند
که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی
گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !
نظرات شما عزیزان:
هلیا 
ساعت0:45---4 بهمن 1391
...ای جانم
گشنگ بود
|